ماه از پنجره دور میشد، مثل قویی سفید، بر آبهای سیاه، مسافر با ترس چمدانش را میبست، میترسید، کسی بدرقهاش نکند.
ماه از پنجره دور میشد، مثل قویی سفید، بر آبهای سیاه، مسافر با ترس چمدانش را میبست، میترسید، کسی بدرقهاش نکند.